زیر پلکت سایبانم می دهی؟
سوختم آیا پناهم می دهی؟
آتشی افتاده بر جان و دلم،قطره آبی بر لبانم می دهی؟
میهمان جان جانان گر شوم،میزبانی را نشانم می دهی؟
ای جواب پرسش بی پاسخم عشق را آیا نشانم می دهی؟
مطمئن باشو برو، ضربه ات کاری بود، دل من سخت شکست...
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی، به من و عشقی پاک، که پر از یاد تو بود
و به یک قلب یتیم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود،
تو برو. برو تا راحت تر تکه ھای دل خود را آرام سر ھم بند زنم...
دیدی که ســــــــــخت نـــــــیست
تنها بدون مــــــــــــــــــن؟!!
دیدی صبح میشود
شب ها بدون مــــــــــــــــــن!!
این نــــبض زندگی بـــــی وقفه میزند...
فرقی نمی کند
با مــــــــن. . . بدون مــــــــن!!!
دیــــــــــروز گرچه ســــــــــخت...!
امروز هم گذشت . . .!!
طـوری نمی شود
فــــــــــردا بدون مـــــــن !!!
با دل خود گفتم:
ای دل تنھا در این بازار نامردی؛ به دنبال چه می گردی؟
نمی یابی نشان ھرگز؛ تو از عشق و جوانمردی؛
برو بگذر از این بازار، از این مستی و طنازی؛
اگر چون کوه ھم باشی؛ دراین دنیا تومی بازی...
*عزیزم*
من و تو آن دو خطیم آري موازیان به ناچاري
که هر دو باورمان زآغاز به همدیگر نرسیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزي یست که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد
چه میکنی اگر او را که خواسته اي یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه اي نکنی و بغض خویش را بخوري
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ...! نه نفرین نمی کنم که مبادا
به آنکه عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد .
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم "عزیزم این کار را نکن"
نگفتم "برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده"
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه؟
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته...
و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم "عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم"
نگفتم "اختلاف ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است"
گفتم "اگر راهت را انتخاب کرده ای،
من... آن را سد نخواهم کرد"
حالا او رفته...
و من تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم...
و اشک هایش را پاک نکردم...
نگفتم "اگر تو نباشی،
زندگی برایم بی معنی ست"
فکر می کردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا...
تنها کاری که می کنم،
گوش دادن به تمام چیزهایی ست که نگفتم...
نگفتم "بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم...
و با هم حرف می زنیم"
نگفتم "جاده ی بیرون خانه،
طولانی و تاریک و بی انتهاست"
گفتم "خدانگهدار... موفق باشی... خدا به همراهت..."
او رفت...
و مرا تنها گذاشت،
تا با تمام چیزهایی که نگفتم،
زندگی کنم
... ... ...